امکان اخلاق متعاليه
اين عظمت ابن سيناست که مي دانست مسئله اخلاق چه واديي است و براي همين به آن نپرداخت. مبحث اخلاق بسيار مهم است. منشأ اخلاق همان دين است؛ دين و اخلاق از يک سرچشمه اند. آيا دين و اخلاق دو چيزند يا يک پديده هستند؟
نويسنده: غلامحسين ابراهيمي ديناني
بسا بزرگ حکيمان که از جهان رفتند *** نماند هيچ اثر زان همه، سواي سخن
کنون به تک تک ايشان توان رسيد و شناخت *** که نيست مرد سخنگوي خود سواي سخن
خوشبختانه اين جلسه ي باشکوه هر سال بجهت بزرگداشت حيکم بزرگ، صدرالمتألهين، تشکيل مي شود. (1) بعد از گذشت چهارصدسال از وفات اين حکيم بزرگ، او چيزي غير از سخن بجاي نگذاشته است. ايشان اموال بسياري داشت و فقير نبود، پدرش وزير بود و براي او ميراث فراواني با گذاشت ولي همه ي آن اموال پدري صرف تحصيل علم شد و ملاصدرا در آخر عمر مالي نداشت و آنچه از او باقي ماند، سخنان اوست که در آثارش هويداست.
چهارصد سال است که مردم اين ديار با سخن صدرالمتألهين سر و کار دارند. البته شايد بتوان گفت که او حدود صد سال اول شناخته شده نبود، اما يک قرن بعد کم کم شناخته شد؛ يعني در اين سيصد سال خوب شناخته شد. هر چند جهان هنوز او را نمي شناسد ولي دست کم ايرانيان و متفکران ايراني که البته اهل تفکرند او را مي شناسند و امروز بنام آن بزرگوار اين مجلس مجلل و باشکوه برگزار شده است. همه ي بزرگان ما با سخنان صدرالمتألهين سر و کار دارند. سخن، همانا سخنگوست و وقتي ما به سخنان کسي دسترسي داريم، گويي که خود آن فرد اينجا حضور دارد. حالا سخنان ملاصدرا در دسترس ماست و اين نعمت بزرگي است که سخنان چنين حکيم گرانقدري باقي مانده است.
اگر بخواهيم درباره ي سخن صحبت کنيم حرف بسيار است. عنوان اين جلسه « اخلاق و فلسفه ي اخلاق » است که عنوان بسيار سهمناکي است و اکنون هم نمونه آن را در مناظره يي ملاحظه کرديد که بر سر اخلاق صورت گرفت. آقاي دکتر جوادي اشاره کردند که ابن سينا اصلاً از اخلاق سخن نگفته و يا کمتر از معتزله و حتي متکلمان درباره ي اخلاق کتاب نوشته است؛ او اصلاً وارد مبحث اخلاق نشده زيرا عقلش از آنها بيشتر بوده است. آنها کمي ساده لوح بودند و فکر مي کردند مي توان مسئله اخلاق را حل کرد، اما مي بينيم که هنوز حل نشده است؛ حتي براي دنياي غرب. امروز غربيها به کره ي مريخ رفته و کارهاي شگفت انگيز و حيرت انگيز بسياري کرده اند اما هنوز اخلاق برايشان قابل حل نيست.
اين عظمت ابن سيناست که مي دانست مسئله اخلاق چه واديي است و براي همين به آن نپرداخت. مبحث اخلاق بسيار مهم است. منشأ اخلاق همان دين است؛ دين و اخلاق از يک سرچشمه اند. آيا دين و اخلاق دو چيزند يا يک پديده هستند؟ اين مبحث خيلي مسئله دارد و ما نمي توانيم وارد آن شويم، زيرا سهمناک است. علت اينکه ابن سينا وارد مبحث اخلاق نشد اين بود که مي دانست چه وادي سهمناکي است و قدري هم از بعضي چيزها واهمه داشت. وي با اينکه بسيار شجاع بود ولي اينجا بيشتر از همه ترسيد. آري وي از معاد سخن گفت ولي جرئت نکرد از اخلاق حرف بزند. اخلاق هرچه هست که مي نمي دانم ماهيتش چيست اجازه بدهيد واردش نشويم، بالأخره همه آدمها يک اخلاقي براي خودشان دارند!
ما در چهار قرن فرهنگ اسلامي، در همه ي فنون کتابهاي عظيمي داريم؛ در زمينه حديث، تفسير، فقه، اصول و فلسفه، اما درباره ي اخلاق چهار پنج کتاب بيشتر نداريم که آن هم ارسطويي است و از ميراث اخلاق ارسطو باقي مانده است که روايات و آياتي هم به آن اضافه کرده اند. ما هنوز يک تئوري اخلاقي نداريم. غزالي با همه ي ادعاهايش قصد داشت يک کتاب اخلاق بنويسد، اما موفق نشد. فقط يک چيز را مسلّم مي توان گفت و آن اين است که ماهيت اخلاق هرچه باشد - که ما واردش نمي شويم - « تهذيب » است؛ يعني انسان را مي سازد و درس فضيلت به آدي ميدهد و او را از رذائل دور ميکند؛ بعبارت ديگر کار اخلاق اين است که فضايل را مي آورد، مي آموزاند و رذائل را دور ميكند. حالا ماهيتش چيست، ما با آن كاري نداريم، اين عملش است. آموزش فضيلت و دوري از رذيلت را مي توانيم آموزش و پرورش بناميم. پرورش قدري با آموزش فرق ميکند و هنگامي معني پيدا مي کند که خرد متولد شده باشد. بدون خرد از پرورش سخن گفتن حرف مهمل و باطلي است. خرد معادل عقل است که واژه يي عربي است. خرد يعني عقل ناب. آنجا که عقل نيست پرورش هم نيست؛ چه در ملک چه در ملکوت. از زماني که خرد متولد شد پرورش معني پيدا کرد.
فضيلت و رذيلت دو صفت متضاد است و انسان مي تواند هم فضايل داشته باشد و هم رذائل. فضيلت و رذيلت از صفات انساني است و نسبت به طبيعت انسان حالت يکسان دارد. براي طبيعت فضيلت و رذيلت فرقي نمي کند؛ طبيعت طبيعت است و آب از سرازيري جاري مي شود. اگر براي طبيعت از يک سري فضايل و رذائل سخن بگويي، برايش فرقي نمي کند. باران بموقع مي بارد، درخت رشد مي کند و... پس بيان فضايل و رذائل تأثيري بر طبيعت ( طبيعت بما هي طبيعت) ندارد. حال اگر طبيعت از نظر وجودي شعور داشت و آگاه بود، اين يک حرف ديگر بود، اما براي طبيعت بما هي طبيعت فضيلت و رذيلت يکسان است. انسان هم يک موجود طبيعي است و طبيعت دارد. فضيلت و رذيلت طبيعت جساني انسان يا انسان بما هو جسم بدون لحاظ کردن خرد، چيست؟ رذائل و فضايل برايش هيچ معني ندارد. پس اگر فضيلت و رذيلت بلحاظ طبيعت يکسان است، بايد براي آن يک منشأ ديگري پيدا کنيم و در طبيعت بدنبال آن نگرديم. بهمين جهت در علم، اخلاق پيدا نميشود. علم امروز که طبيعت را بيرحمانه مي شکافد و با طبيعت سرو کار دارد نه رذيلت است و نه فضيلت. براي فضيلت و رذيلت بايد يک منشأ ديگري غير از طبيعت پيدا کرد که آن مي تواند خرد يا عقل باشد. اساس همه ي فضايل همان عقل است، منتها اين عقل هميشه مشکل آفرين است. چون وقتي از عقل سخن مي گوييم، هر کسي عقل خودش را مي فهمد. اين قبيل عقلها و عقل کسي مانند هنري کيسينجر فضيلت نمي آورد. هنري کيسينجر در سياست بسيار عاقل است و عقل او عقل سياسي آمريکايي است. اين يکي از جلوه هاي عقل است، اما عقل جلوه هاي ديگري هم دارد و همواره ناب و نابتر مي شود.
اجازه بدهيد در چارچوب اين مجلس صحبت کنيم. عنوان بحث امروز اخلاق و فلسفه ي اخلاق از نظر ملاصدرا است. اگر بخواهيم بر اساس مباني ملاصدرا سخن بگوييم، بايد وارد حوزه ي اخلاق بشويم و تمام اخلاق گذشته را دور بريزيم و يک حرف نو بزنيم که تاکنون به گوش دنيا نخورده و دنيا را شگفت زده از خواب بيدار کند. حال مباني ملاصدرا چيست؟ يکي از اساسيترين و معروفترين آنها « حرکت جوهري » است. حرکت جوهري چيست که مي گويند بايد عمقش را فهميد؟ بشر از آغاز خلقت تاکنون هرچه حرکت ديده، آن را عرضي لحاظ کرده است؛ حرکت در مکان، حرکت در زمان، حرکت در عين، حرکت در کم، حرکت در کيف و ... . اينها همه « حرکت در اعراض » است. هراکليتوس هم مي گفت « عالم در حرکت است »، اما منظورش حرکت جوهري نبود و حرفش با آنچه ملاصدرا گفت تفاوت دارد. ملاصدرا حرفي زد که تاکنون هيچ بشري نه تنها در حوزه اسلامي بلکه در کل تاريخ نگفته است. هراکليتوس بر آن بود که عالم همچون يک رودخانه در حرکت است. اما باز اين سخن او با حرف ملاصدرا فرق دارد. هراکليتوس اصلاً از جوهر و ذات بحث نکرد. اينها را باهم اشتباه نکنيد. مارکس معتقد بود که ماده در حرکت است، اما آن ماده اصلي مدنظر مارکس، آن چيزي نيست که ملاصدرا مي گويد. آنها با هم خيلي فرق دارند.
آنچه ملاصدرا مطرح کرد، در تاريخ بشر جديد است. او ابتدا جوهر را پذيرفت که در عالم وجود دارد. حال اينکه جوهر چيست را بايد توضيح داد و به اين زوديها نمي توان آن را شناخت و حس کرد (محسوس نيست). هيچکدام از ما حس جوهرشناسي نداريم. مثلاً اين ميز جوهر است يا عَرَض؟ به اين ميز نگاه کنيد چه مي بينيد؟ يک طول و عرض و رنگ و وزن. ما آن را لمس مي کنيم، اما همه ي اينها عرض است، جوهر ميز کجاست؟ برخي مي گويند جوهر ميز همان مورد استفاده بودنش است، اما چه چيز ميز مورد استفاده ي ماست؟ همين طول و عرض و وزنش مورد استفاده ي ماست که ميشود پشتش نشست و... اينها همه عرض است. جوهر آن را، نه شما و نه هيچکس ديگر نمي تواند ببيند؛ حتي انبيا و اوليا. جوهر به حس در نمي آيد، زيرا معقول است نه محسوس. آري کسي که عقل داشته باشد مي فهمد اين عوارض بودن ذات نيست.
در اينجا مي خواهم کمي حرکت جوهري ملاصدرا را معني کنم، اما اگر بخواهيم به آن بپردازيم، ماهها طول مي کشد. چطور در جوهري که معقول است حرکت هست؟! ما هر چه حرکت داريم حسي است، حال در امر معقول چگونه حرکت وجود دارد؟ حرکت جوهري لايزال و لم يزل است؛ هميشه بوده و خواهد بود. اگر بپذيريم که جوهر حرکت مي کند و آغاز و پايان زماني ندارد و هيچوقت تمام نمي شود، پس اخلاق آدمي که در جوهر عالم قائل به حرکت است، چه مي شود؟ اگر بخواهد علم اخلاق تدريس کند چه مي گويد؟ آيا ما را در يک چارچوب زنداني مي کند که اين کار را بکن و آن کار را نکن؟ يا يک ايدئولوژي به ما ياد مي دهد؟ و در غيراينصورت ما را چوب مي زند و مجازات مي کند؟ مربي انسان گاهي جامعه است، گاهي پدر و مادر، گاهي استاد و يا معلم، اگر مربي ما را در يک چارچوب تربيت کند، آيا چارچوبي مي شويم؟ شرطي مي شويم؟ آري همانطور که پاولف سگش را شرطي کرده بود، انسان نيز شرطي مي شود و مي ترسد که با انجام کاري به شرطي شدن عادت کند و در چارچوب تربيت شده يي گام بردارد. آيا زنداني کردن انسان در يک چارچوب فکري کار خوبي است؟ آيا اين کار تربيت است و فکر مي کنيد ما با اين کار موفقيم؟ آيا با بردن انسان در يک چارچوب که نتواند از آن قفس بيرون بيايد، ما او را خيلي بزرگ کرده ايم؟ خير، اين ذبح کردن انسان است. من با هرج و مرج موافق نيستم و نمي گويم که انسان نبايد چارچوب داشته باشد و هرچه دلش مي خواهد انجام دهد، اما از يک طرف معتقدم در چارچوب کردن انسان، ذبح کردن، خنثي کردن و بدبخت کردن اوست. واي بر بشري که نتواند از يک چارچوب در بيايد و جهان را ببيند. زيرا عالم بسيار عظيمتر از اين حرفهاست.
اگر ملاصدرا بخواهد اخلاق بسازد بر اساس حرکت جوهري مي سازد. حرکت جوهري، حرکت عقل است و با آن، خرد وارد ميدان مي شود نه خرد بقال و کيسينجر و چرچيل و... . اينها همه بقول ايشان عقل است. اين سياستها هم براي زندگي خوب است و زندگي را مي چرخاند، اما آيا عالم همين است و هيچ چيز ديگري نيست؟ اگر کسي با اين نظر به عالم بنگرد که همين است و بس، با مرگ، همه چيز برايش تمام مي شود و پايان مي يابد. پس به اين شکل ما انسان را نشناخته ايم. زيرا انسان صرفاً خوردن و خوابيدن نيست که با مرگ پايان بپذيرد.
بحث از اخلاق بدون شناختن انسان ممکن نيست و شناختن انسان بدون حرکت جوهري عقل امکانپذير نيست. در اين صورت اين اخلاق از نوع ديگري است که خود ملاصدرا و ابن سينا هم نتوانستند درباره ي آن کتابي بنويسند. همانطور که آقاي دکتر جوادي اشاره کردند خود ابن سينا کتابي بنام اخلاق ندارد، البته کم و بيش سخناني دارد که ولي بنام اخلاق کتابي ننوشته است، زيرا مي دانسته که مبحث اخلاق چقدر سهمناک است. او ديدگاههايش را به اشاره مطرح کرده و حالا همانها در دسترس ما قرار گرفته است.
اخلاق تالي عقل است و به اين سادگي که من و شما مي گوييم نيست. ما اخلاق را همانند فلسفه آموزش مي دهيم؛ بفرض اسفار اربعه ملاصدرا را به شاگردان مي آموزيم و شاگرد هم با استعداد و شوق آن را ياد مي گيرد، اما آيا با آموختن اسفار ملاصدرا او فيلسوف شده است؟ آيا انديشه و انديشيدن را مي شود به ديگران آموخت؟ ما انديشه ها را به اشخاص ياد مي دهيم يا انديشيدن را؟ اين سؤال، ساده اما بسيار هم است. فلسفه، انديشيدن است، آيا مي توان انديشيدن را به ديگران ياد داد؟ براي روشن شدن مطلب مثالي مطرح مي کنم که از جهتي مثال خوبي است و از جهتي هم بد. اگر مي خواهيم به کسي محبت کنيم، نبايد دائم از دريا ماهي بزرگ بگيريم و کباب کنيم و به او بدهيم تا بخورد! و مي خورد و سير مي شود، اما فردا دوباره گرسنه اش مي شود. اين کار محبت است، ولي فايده يي ندارد، بايد صيد کردن ماهي را به او ياد بدهيم. به اين ترتيب هم ماهي به او مي خورانيم و هم صيد ماهي را به او ياد مي دهيم. در اين صورت او ديگر به ما نياز نخواهد داشت، خودش مي تواند ماهي صيد کند. پس دائم انديشه ها را در سر بچه ها فرو نکنيد، بلکه بايد به آنها انديشيدن را بياموزيد که بسيار مشکل است. آيا کسي بجاي ما مي تواند فکر کند؟ يا ما بجاي ديگري مي توانيم فکر کنيم؟ فلسفه، انديشيدن است و هرچه خرد ناب بيشتر و بيشتر شود، بايد اين تعقل بالاتر برود.
مشکل جامعه ما اين است که آن خرد ناب بالا نمي رود. ما يکسري آموزشها را به بچه ها مي آموزيم ولي درست مثل اين است که به آنها ماهي مي دهيم بخورند و فردا دوباره گرسنه مي شوند، زيرا ما ماهي گرفتن و صيد ماهي را به آنها ياد نمي دهيم. من فکر مي کنم اين قصه يي که در داستانهاي عرفاني غرب مطرح است بنام « Fisher king » يعني « پادشاه ماهيگير » از همين مثال ما گرفته شده است. قصه آن باجمال چنين است که پادشاهي به جنگلي رفت و ديد که ماهي بزرگي کباب شده و به سيخ کشيده شده و آماده خوردن است. با خود گفت: خب حالا که ماهي آماده است، بر مي داريم و مي خوريم. براي چه زحمت بيخود بکشيم؟ دست برد که ماهي را بخورد، از بس که داغ بود، دستش سوخت و يکدفعه ماهي را انداخت و گوشتهايش بر روي زمين ريخت و سيخ بزرگ بدون ماهي به دهانش رفت و دهانش را زخم کرد و آن جراحت تا آخر عمرش باقي ماند. گوشت ماهي از بين رفت ولي جراجت و عارضه ي سيخ ماهي پخته شده همچنان باقي ماند.
بهر صورت فلسفه ي ملاصدرا به ما تأمل مي آموزد تا حرکت جوهري را درک کنيم و درک حرکت جوهري هم تعقل مي خواهد. ياد گرفتن کلمات و گفتن هيولي و صورت که فلسفه نيست. برخي از افراد الفاظ و اصطلاحات فلسفي را خوب مي دانند ولي يک ذره تفکر فلسفي ندارند. آنها مي توانند درباره ي هر چيزي تند و زيبا سخن بگويند و درس بدهند اما تفکر فلسفي ندارند. در حالي که گاهي مي بينيم يک آدم عامي در يک روستا که اصلاً نمي داند اسفار ملاصدرا چيست، خرد خدادادي دارد که بوسيله آن مي تواند حرفهاي بسيار خوبي بزند! بله او فلسفه مي گويد ولي اصطلاحات فلسفي بلد نيست. بايد از چنين آدمي تأمل آموخت.
کتاب اخلاق ناصري خواجه نصيرالدين طوسي مانند کتاب تهذيب الاخلاق ابن مسکويه است و همان اخلاق رايج ارسطويي است. اين کتاب به فرمان حاکم وقت ناصرالدين عبدالرحيم نوشته شد. اين کتاب اخلاق اصلاً به هيچ دردي نمي خورد. خواجه در تمام اين کتاب از حد وسط صحبت کرده و معلوم هم نيست که اين حد وسط کجاست! او مي گويد از افراط و تفريط بپرهيز که اين حد وسط است. مثلاً روزي من يا شما به خيابان مي رويم، يکدفعه يکنفر بيدليل در گوشمان سيلي مي زند، ما بايد چه عکس العملي نشان دهيم؟ محکم توي گوشش بزنيم يا تأمل کنيم؟ قرآن مي گويد: « فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليکم » (البقره/194). اگر فرمان مسيح به شما رسيده باشد به آن عمل مي کنيد و مي گذاريد به آنطرف صورتتان هم يک سيلي ديگر بزند؟ مسئله همينجاست که همه انسانها يکسان نيستند و عکس العملها متفاوت است. حال در اين ميان حد وسط کجاست؟ ابن مسکويه درباره ي حد وسط حرف عجيب و غريبي زده و نتوانسته آن را حل کند. کره ي زمين از فلک اول تا فلک نهم، دو حد افراط و تفريط است. وي بر اساس هيئت بطلميوسي زمين را مرکز عالم مي دانست و مي گفت در اوج نزول است و بعد از آن هم فلک قمر است. اين واسطه و فاصله بين کره ي زمين که مرکز است با فلک قمر، حد وسط است. اين گفته به چه معناست؟ ما در اين عرض عريض در حوزه ي اخلاق بايد چکار کنيم؟ بعد دوباره يک مثال هندسي ميزند و مي گويد: در يک دايره، حد وسط فاصله ي مرکز دايره با محيط چقدر است؟ آيا تعيين حد وسط در اخلاق هم به اين شکل است؟ ما بايد کجا را انتخاب کنيم؟ فاصله ي مرکز تا محيط بسيار است، کجاي آن اخلاق است؟ اين سخن ارسطوست و کاربردي ندارد. ارسطو و ابن سينا نتوانستند مسئله اخلاق را حل کنند و امروز هم فيلسوفان غربي نمي توانند آن را حل کنند؛ اخلاق فرانسوي يکجور است، اخلاق آمريکايي يکجور، اخلاق انگليسي يکجور ديگر و... هر جايي اخلاقهاي بومي خودش را دارد، اما اينکه اخلاق نشد! اخلاق بومي نيست، اخلاق جهاني است؛ اخلاق انساني است. اخلاقي که شمول داشته باشد و براي انسانيت فراگير باشد، خيلي سخت است. اصلاً اخلاق مسئله بسيار سنگيني است. هميشه وقتي از من دعوت مي شود که درباره ي اخلاق صحبت کنم، مي گريزم، چن مي دانم بايد اينگونه سخن بگويم. مسئله ي اخلاق به آنصورت که علماي اخلاق و بقيه مي گويند نيست. اگر خواجه کتابي در اخلاق نوشت، حکيم بود و مي دانست که اين اخلاق، اخلاق نيست. مثلاً درست است که من آخرين سخنران هستم و کسي من را محدود نکرده، اما خودم بايد خودم را محدود کنم. اخلاق اقتضاء مي کند که خوم را محدود کنم؛ يعني عقل به من مي گويد که پر حرفي نکنم. خواجه حرفي زده و عملاً آن را نشان داده است. او کتاب کوچکي بنام اوصاف الاشراف نوشته که منظورش از « اشراف » پولدارها و خوانين و سلاطين نبوده بلکه « اشراف » جمع « شريف » است. از نظر او انسان شريف، انسان با فضيلت است. پس اوصاف الاشراف يعني اوصاف مرد با فضيلت. اين اوصاف کدامند؟ اوصاف الاشراف کتاب کوچکي است ولي بنظر من يکي از مهمترين کتب عرفاني عالم است و حتي بدون اغراق مي توان گفت که با فتوحات مکيه ابن عربي برابري مي کند. فقط ابن عربي مباحثش را در چندين مُجَلد بسط داده است. خواجه مي دانست که اخلاق انساني عرفان است. حال عرفان چيست؟ عرفان به خانقاه رفتن و سبقت گرفتن در اين اخلاقهاي عرفاني قلابي مانند اُوشو و يا اينکه من ديشب خواب ديدم و مکاشفه کردم و از اين مزخرفات که اين روزها مي گويند و رايج شده، نيست. اينها اوهام است. عرفان عقل ناب است و عرفان منهاي عقل، عرفان نيست.
برخي مي گويند عشق بهتر از عقل است، منتها عشق منهاي عقل، يعني چه؟ عشقي که درايت در آن نباشد چگونه عشقي خواهد بود؟ چنين عشقي حيواني است و با غريزه ي حيواني هيچ فرقي نمي کند. بنابراين ما از عقل صحبت مي کنيم، منتها عقلي که غيرمتناهي است. اشکالي که به عقل وارد است اين است که اشخاص فوراً به مصاديق آن مي پردازند و مي گويند اگر عقل مهم است پس چرا اينقدر کارگر نيست؟! عقل يک بهره است و گوشه يي از عالم را گرفته است ولي انسان توانايي دارد که به آن برسد و اين استعداد را دارد و اگر نرسد خودش را حرام کرده است. عقل در استعداد آدمي نهفته است، آيا فردي که تنبلي مي کند و نمي خواهد که به عقل برسد و فوري به چيزي قانع مي شود، يا شرطي مي شود و در يک چارچوب و قفس قرار مي گيرد، سعادتمند است؟ براي رعايت اخلاق بايد آدمها را از قفس رها کرد، بجاي اينکه آنها را در قفس زنداني نمود.
پي نوشت :
1. اين مقاله متن سخنراني دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني، استاد گروه فلسفه دانشگاه تهران، در پانزدهمين هميش بزرگداشت حکيم ملاصدراست که از قالب گفتار بصورت نوشتار درآمده است.
منبع مقاله :زير نظر محمد خامنه اي، (1391)، اخلاق متعاليه (نگاهي به اخلاق و فلسفه اخلاق در حکمت متعاليه)، تهران: بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}